(سحر بلــــبل حکایت با صبا کرد)
ببین دست قضا با گــل چها کرد؟!
گلی از گلشــن طــا ها و یا ســین
به خاری همنشــــین ومبـتـلا کرد
به هنگام شکفـتن،گل خـــزان شد
زبســکه همنشــین باوی جفـاکرد
بخشکد ای خـدا آن خار از بـــیخ
که اینگونه جفــــا برگـل روا کرد
خــــدایا بشکــــند آن دست ناپاک
که گل را چیـد وازشــاخه جداکرد
کدامین همنشین کرد آن جفـــارا !
که ام الفــضل با ابن الرضــا کرد
برآن همسر هزاران لعن ونفـرین
که با شوهر چنین جور وجفا کرد
# # #
( من از بیگا نگان هــرگـز ننـالم
که بامن هـرچه کردآن آشنا کرد)
از آتـــش زهـر جفا پا تا سرم سوخت
ازسوززهروجـورهمسرپیکرم سوخت
درزندگی همــرازهـرکس همسراوست
امّا مرا دل از جفــای همسـرم سوخت
زهــرجفـایـش زد شـرربرجسـم وجانم
ازاین مصیبت قلب زهرامادرم سوخت
همچون عمویم مجتبی از جور همسـر
مانند مرغی درقفس بال وپرم سوخت
آخر شریک زنـــد گـــانی قــــا تلم شد
ازجوراین بیـدادگــرپا تا سـرم سوخت
سـرتا بپا آتــش گرفت وســوخت جانم
در نـوبهار زندگی برگ وبرم سـوخت
# # # #
زین ماجرا آنگونه آتش از قلم ریخت
کزشعله اش دربیت آخردفترم سوخت
هشت سال آتش وخون،هشـت سال استقامت
یک جـــنگ نابرابر،تصـــویری از قــــیامت
در این نبرد خـونیـــن،مـــردانه ایســـــتادند
چون کــوه با صلابت، مـــردان سـرو قامت
وقتی به جبـهه می رفت ،آن نوجـوان رعـنا
می گفـــت مادر او، جانم، بـــرو، ســــلامت
ما درس جــان نـثاری، از کربلا گـرفتیـــــم
هیــــهات مـن الــــذلّه ، گفتـــیم با شهـامت
ازجان خود گذشـتیم،درموج خون نشـــستیم
بر عهـــد با ولایــت ، هـستــیـم تا قـــیامت
.: Weblog Themes By Pichak :.